به گزارش خبرگزاری انصار؛ بقیه ماجرا را از زبان یارآفتاب شنیدن خوشتر است:
من متولد ۱۳۳۳ قمری هستم. پدرم ۲۹ یا ۳۰ ساله بود که به فکر افتاد برای ادامه تحصیل به قم برود. در آن زمان من تقریباً ۹ ساله بودم. پدر و مادرم به قم رفتند و پنج سال در آنجا ماندگار شدند، اما من نزد مادر بزرگم ماندم. در واقع من از اول نزد مادر بزرگم مانده بودم و با اوزندگی میکردم. من فرزند اول پدر و مادرم بودم. خلاصه تا کلاس هشتم درس خوانده بودم که صحبت ازدواج مطرح شد.
آغاز آشنایی
پدرم در قم دوستانی پیدا کرده بود که یکی از آنها آقا روح الله بودند. هنوز حاجی نشده و مرد نجیب، متدین، با سواد و زرنگی بودند. پدرم ایشان را که، با من دوازده سال تفاوت سنی داشت و با آقا جانم هفت سال، پسندیده بود. یکی دیگر از دوستان پدرم آقای سید محمد صادق لواسانی بود که با آقا روح الله دوستی داشت. زمانی که پدرم میخواست به تهران بیاید، آقای لواسانی به آقا روح الله گفته بود: چرا ازدواج نمی کنی؟ ایشان هم که ۲۶ - ۲۷ سال داشتند، گفته بودند: من تاکنون کسی را برای ازدواج نپسنیده ام و از خمین هم نمی خواهم زن بگیرم. به نظرم کسی نیامده است. آقای لواسانی گفته بود: آقای ثقفی دو دختر دارد و خانم داداشم میگویند خوبند. بعدها آقا برایم تعریف کردند که: وقتی آقای لواسانی گفت آقای ثقفی دو دختر دارد و از آنها تعریف میکنند، مثل اینکه قلب من کوبیده شد. این طور شد که آقای لواسانی از طرف امام آمد خواستگاری. قبول خواستگاری حدود ۱۰ روز طول کشید، چون من حاضر نبودم به قم بروم. آن زمان هم که به خانه پدرم میرفتم، بعد از ۱۰ - ۱۵ روز از مادر بزرگم میخواستم که برگردیم. چون قم مثل امروز نبود. زمین خیابان تا لب دیوار صحن قبرستان بود و کوچهها خیلی باریک بودند. به همین خاطر زود از قم میآمدم و آن دو ماهی هم که پدرم مرا به زور نگه داشت، خیلی ناراحت بودم. مراحل خواستگاری شروع شد. پدرم میگفت: از طرف من ایرادی نیست و قبول دارم. اگر تو را به غربت میبرد، اما آدمی است که نمی گذارد به تو بد بگذرد. پدرم به دلیل رفاقت چند ساله اش از آقا شناخت داشت، اما من میگفتم: اصلاً به قم نمی روم.
من کاری به کار تو ندارم. به هر صورت که میل داری لباس بخر و بپوش. اما آنچه از تو میخواهم این است که واجبات را انجام بدهی و محرمات را ترک بکنی، یعنی گناه نکنی. به مستحبات خیلی کاری نداشتند. به کارهای من هم کاری نداشتند. هر طوری که دوست داشتم زندگی میکردم. به رفت و آمدم با دوستانم کاری نداشتند.
آن خواب مقدس
بالاخره چند خواب دیدم، خوابهایی متبرک و فهمیدم که این ازدواج مقدر است. آخرین بار خواب دیدم که حضرت رسول (صلی الله علیه و آله و سلم)، امیرالمۆمنین و امام حسن (علیهم السلام) در حیاط کوچکی هستند که همان حیاطی بود که برای عروسی اجاره کردند. یعنی من در خواب خانهای را دیدم که درست شبیه خانهای بود که برای عروسی اجاره کردند. حتی اتاقها همانهایی بودند که در خواب دیده بودم و پردههایی را هم که بعداً برایم خریدند دیده بودم. به هرحال در خواب دیدم که آن طرف حیاط که اتاق مردها بود، پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) و امام حسن (علیه السلام) و امیرالمۆمنین(علیه السلام) نشسته بودند. در این طرف حیاط که اتاق عروس بود، من بودم و پیرزنی با چادری شبیه چادر شب که نقطههای ریزی داشت و به آن چادر لکی میگفتند. پیرزن ریز نقشی بود که من او را نمی شناختم و با من پشت در اتاق نشسته بود. در اتاق شیشه داشت و من آن طرف را نگاه میکردم. از او پرسیدم: اینها چه کسانی هستند؟
پیرزن که کنار من نشسته بود، گفت: آن رو به رویی که عمامه مشکی دارد پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) است. آن مرد هم که مولوی سبز دارد و یک کلاه قرمز که شال بند به آن بسته شده -آن زمان مرسوم بود در نجف هم خدام به سر میگذاشتند- امیرالمۆمنین(علیه السلام) است.
این طرف هم جوانی بود که عمامه مشکی داشت و پیر زن گفت: این هم امام حسن (علیه السلام) است.
من گفتم:ای وای، این پیامبر است و این امیرالمۆمنین است! خیلی خوشحال شدم.
پیرزن گفت: تو که از اینها بدت میآید!
من گفتم: نه، من که از اینها بدم نمی آید. من اینها را دوست دارم.
و اضافه کردم: من همه اینها را دوست دارم. اینها پیامبر من هستند. امام من هستند. آن آقا امام دوم من است. آن آقا امام اول من است.
پیر زن گفت: تو که از اینها بدت میآید!
اینها را گفتم و شنیدم و از خواب بیدار شدم. ناراحت شدم که چرا زود از خواب بیدار شده ام. صبح برای مادر بزرگ تعریف کردم که من دیشب چنین خوابی دیده ام. مادر بزرگم گفت: مادر، معلوم میشود که این سید حقیقی است و پیامبر و ائمه از تو رنجشی پیدا کرده اند. چارهای نیست، این تقدیر توست.
ازدواج در ماه رمضان
از مطرح شدن ازدواج آقا در منزل قم آقاى ثقفى تا خواستگارى رسمى در منزل تهران ایشان، ده ماه آقاروح الله در انتظار بله گفتن قدس ایران بود. پس از بله گویان همه چیز به سرعت پیش رفت. بقیه ماجرا را از زبان یارآفتاب شنیدن خوشتر است: عقد مفصل نبود. آقا جانم در اتاق بزرگ اندرون به نام تالار نشسته بود و گفت قدسى جان بیا! من از مدرسه آمده بودم و چون بىچادر پیش ایشان نمىرفتم چادر خواهر کوچکم را انداختم سرم و رفتم پیش آقاجانم. گفت آن طرف کرسى بنشین. خانواده داماد روز اول ماه رمضان آمده بودند و حالا روز هشتم ماه است. این چند روز در منزل آقا جانم بودند و خانم جانم هم خوب و مفصل پذیرایى کرده بود. در این هشت روزى که آقا [داماد] در منزل آقاجانم اقامت کردند، آقاى کاشانى [روحانى مبارز مشهور] هم آمده بود و همدیگر را دیده بودند. براى اینکه خانه آقاى کاشانى و آقا جانم در یک کوچه بود و با هم رفیق بودند. در همانجا آقاى کاشانى به آقاجانم گفته بود: (این اعجوبه را از کجا پیدا کردى؟) در پى خانه مىگشتند تا اجاره کنند و عروس را ببرند. بنا بود در تهران عروسى کنند و بعد به قم بروند و بعد از۸ روز خانه پیدا شد. همان خانهاى بود که در خواب دیده بودم، همان اتاقها با همان شکل و شمایل. حتى پردههایى که بعداً برایم خریدند، همان بود که در خواب دیده بودم. آقاجانم گفت: (من را وکیل کن که من آسیداحمد را وکیل کنم بروند حضرت عبدالعظیم صیغه عقد را بخوانند. آقا [داماد ]هم برادرش آقاى پسندیده را وکیل مىکند) من یک مکثى کردم [به رسم دوران] و بعد گفتم قبول دارم و رفتند عقد کردند. بعد از اینکه گفتند خانه مهیا شد، آقام گفت که به اینها اثاث [جهیزیه ]بدهید که مىخواهند بروند آن خانه. اثات اولیه مثل فرش و لحاف کرسى و اسباب آشپزخانه و دیگر چیزها مثل چراغ نفتى را فرستادند و یک ننه خانم داشتیم که دایه خانمم بود، او را با عذرا خانم دخترش فرستادند آنجا براى پذیرایى و آشپزى. شب ۱۶ یا ۱۵ ماه رمضان دوستان و فامیل را دعوت کردند و یک لباس سفید و شیکى که دختر عمهام با سلیقه روى آن را با گل نقاشى کرده بود دوختند و من پوشیدم.
در همانجا آقاى کاشانى به آقاجانم گفته بود: (این اعجوبه را از کجا پیدا کردى؟) در پى خانه مىگشتند تا اجاره کنند و عروس را ببرند. بنا بود در تهران عروسى کنند و بعد به قم بروند و بعد از۸ روز خانه پیدا شد. همان خانهاى بود که در خواب دیده بودم
زندگی با امام (ره)
حضرت امام به من خیلی احترام میگذاشتند و خیلی اهمیت میدادند. امام حتی درازدواج عصبانیت هرگز بیاحترامی و اسائه ادب نمی کردند. همیشه در اتاق، جای بهتر را به من تعارف میکردند. تا من نمی آمدم سر سفره، خوردن غذا را شروع نمی کردند. به بچهها هم میگفتند: صبر کنید تا خانم بیاید. ولی اینکه بگویم زندگی مرا به رفاه اداره میکردند، نه. طلبه بودند و نمی خواستند دست پیش این و آن دراز کنند، همچنان که پدرم نمی خواست. دلشان میخواست با همان بودجه کمی که داشتند، زندگی کنند. ولی احترام مرانگه میداشتند و حتی حاضر نبودند که من در خانه کار بکنم. امام در مسایل خصوصی زندگی من دخالت نمی کردند. اوایل زندگی مان، یادم نیست هفته اول یا ماه اول، به من گفتند: من کاری به کار تو ندارم. به هر صورت که میل داری لباس بخر و بپوش. اما آنچه از تو میخواهم این است که واجبات را انجام بدهی و محرمات را ترک بکنی، یعنی گناه نکنی. به مستحبات خیلی کاری نداشتند. به کارهای من هم کاری نداشتند. هر طوری که دوست داشتم زندگی میکردم. به رفت و آمدم با دوستانم کاری نداشتند، که چه وقت بروم و چه وقت بیایم. ایشان به تحصیل مشغول بودند و من هم سرم به کارخودم بود. امام واقعاً شوهری اسلام شناس بودند و میدانستند که اسلام به مرد چه مقدار حق دخالت در زندگی همسرش را داده است.
لینک مطلب: https://www.ansarpress.com/farsi/2135